تاچريسم در معماري و شهرسازي

۲۷۵ بازديد

 

مارگارت تاچر

به راستي ميراث «مارگارت تاچر» براي معماري و شهر چه بوده است؟ آيا ما هنوز با اشباح، حالا سرگردان، برآمده از كنش هاي اين سردمداران نئوليبراليسم در حوزه شهري مواجهيم؟ آنچه از پي مي آيد، با قبول اين گزاره كه هرآنچه هست، چيزي نيست جز حاصل جمع پيامدهايش، بيشتر به دنبال برشمردن تبعات سياست هاي مارگارت تاچر و تاثيرات پيدا و پنهان آنها بر معماري و شهرسازي است. ديويد هاروي، جغرافيدان، در كتاب «فضاهاي اميد» (۲۰۰۰) تكه كلام مارگارت تاچر: «هيچ بديلي وجود ندارد» را تاكيدي موكد بر عدم وجود جايگزيني بر بازارِ آزاد نئوليبرال و جهانِ خصوصي سازي شده مي خواند. همين باورهاي عميقا راستگرا و نومحافظه كارانه است كه شهر را از آن فهم تاريخي اش به مثابه گستره اي با امكانات وسيع براي همْ رسشِ به لحاظ فضايي متعامل انسان ها خارج مي سازد و آن را به ابزاري تبديل مي كند براي تسريع مالكيت خصوصي.

معماري نيز كه تحت تاثير ايده پردازي هاي يوتوپياگراهاي مدرن و تكنولوژي باوري همچون سانت اليا، لودويگ هيلبرزيمر، توني گارنيه و لوكوربوزيه در قامت مونومنتاليسم، به شدت با شهر گره خورده بود، بر قرار اين روحيه، بُعدي مالي به خود مي گيرد و به عنوان تسريع كننده جريان سرمايه در جهان به شدت در حال كوتاه و كوچك شدن به نقش آفريني مي پردازد.

كنش منتهي به تحقق اين باورها از سوي رونالد ريگان، مارگارت تاچر و ديگر طليعه داران نئوليبراليسم به سياستگذاري هايي منتج مي شوند كه هم بعد فضايي دارند و هم بعد آموزشي و هم بر معماري و هم بر شهرسازي تاثير مي گذارند. اين سياست هاي فضايي در بعد عمومي موجبات حذف يا به حاشيه راندن تامين مسكن عمومي از اولويت هاي دولت و خصوصي سازي آن را فراهم مي آورند و موجب مي شوند بخش عظيمي از لايه هاي با درآمد پايين و قسمي از طبقات متوسط، ديگر نتوانند در مراكز شهرها زندگي كنند. اين روند، بازْآرايي لايه هاي متشكله چشم انداز يا منظر در فهم تاريخي اش دامن زده، سبب تهي شدن اين مفهوم از لايه هاي اجتماعي، فرهنگي و انسان شناسي مي شوند و به عوض تغليظ بُعدِ زيبايي شناسانه آن و عملا تبديل بافت يا بستر به جولانگاهي بي دفاع و خنثي براي معماري روي دادْگون را نشانه مي روند.

گويي مارگارت تاچر و رونالد ريگان، بهشتي مي آرايند براي ايده هاي ضدبرنامه ريزاني همچون فون هايك و ميلتون فريدمن كه برنامه را عملا از تبعات منحوس دولتِ بزرگ مي خوانند و مناسبات خودْسامان دهنده سرمايه را تنها بديل ممكن براي برنامه مي بينند، موزه گگنهايم بيلبائو اثر فرانك گري (۱۹۹۷) و تمسك فزاينده به بيلبائو افكت پي آيند آن در مقياسي جهاني ثمره همين روحيه در برخورد با مساله هويت و بافت شهري است. همين روحيه تقليلگرايانه در مواجهه با بافت به حوزه سياست هاي آموزشي معماري و شهرسازي نيز نفوذ مي كند و تغيير بنيادين در سرفصل دروس آموزش معماري را به نطفه مي نشيند، دروس طراحي مسكن انبوه و عمومي از سرفصل آموزشي حذف و بر طراحي برج، كاربري هاي خدماتي و فرهنگي همچون موزه و كاربري هاي اداري و تجاري همچون مراكز تجاري شهري تاكيد بيشتري مي شود، در يك كلام سياست هاي نومحافظه كارانه با رويكردي تاريخي غالبا كلاسيك دل به آفرينش فرم مي بندد.

يكي از محصولات مستخرج اين فهم التقاطي و زيبايي شناسانه، پست مدرنيسم است؛ مكتبي دردْخوانِ سرمايه داري كه از معماري پست مدرن در قامت كاتاليزوري براي ترويج فرهنگ مصرفي در شهر استفاده مي كند. به موازات اين ايسم زايي پسا دهه هفتادي، سيستم نشانه شناسي خودمحوري كه با رويكرد نفي مدرنيسم روي در سبك هاي عميقا تئوريكي همچون ديكانستراكشن و پساساختارگرايي مي كشد را نيز مي توان از ديگر تبعات تقليل معماري به نظريه دانست، روندي كه عملا به فرماليسمي ختم مي شود، شكل گرفته بر پايه زبان محوري ساختاري و معماري را به كنشي برآمده از نشانه ها، مقيد مي سازد، خانه هاي پيتر آيزنمن مخصوصا خانه شماره شش (۱۹۷۵) او در قامت يك نمايشگاهِ نظريه در وجه كالبدي اش، مي تواند نمود واضح و بي تعارف اين تفسير از معماري باشد.

آرش بصيرت

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.